دیشب داشتم کتابهای پسروجانم را جلد می گرفتم، باب اسفنجی نگاه می کردیم و پسرویم هی توضیح میداد، من هی داد می زدم وای سرم رفت، چقدر حرف می زنی آخه. او می خندید و میگفت می خوام حوصله ات سر نره .
بعد آمدم نشستم روی مبل آمد رو پاهام نشست و گفتم «وای خرسک شدی پاشو دیگه پام درد گرفت پسرجان»
و بعد یک ژیله که دو سال پیش برایش بافته بودم و کوچک شده بود شکافتم و او هم دور و برم می پلکید و گاهی هم کامواها را گره می زد و پرحرفی می کرد که مامان چقدر تو بافتنی دوست داری، گفتن بافتنی دوست ندارم، تو رو دوست دارم برات می بافم و او چشمانش برق زد و رضایتمندانه لبخند بر صورت با کامواها بازی کرد..
ودر حین انجام همه این کارها از خودم می پرسیدم :
آیا او مامانش را حین شکافتن این کامواها به یادش خواهد ماند؟
آیا یادش خواهد ماند که مامانش هر سال همین روزها کتابهایش را جلد می گرفت؟
آیا یادش می ماند مامانش .....؟